داستان ساعت9
یکی بود یکی نبود پسر بچه ای روستایی هروز قبل از طولوع خورشید از خواب بیدار می شد و به کار های سخت روزانه مشغول بود هم زمان با طلوع خورشید از نرده ها بالا میرفت و خانه ای با پنجره های طلایی همواره نظرش را جلب می کرد آرزو داشت یک روز به ان جا برود و از نزدیک پنجره ها را ببیند یک روز پدرش به او گفت کار ها را انجام می دهد و او می تواند در خانه استراحت کند پسر که فرصت را مناسب دید قچه اش را بست و به راه افتاد راه طولانی تر از آن بود که فکر می کرد بعد از ظهر بود با نزدیک شدن به خانه فهمید که خبری از پنجره های طلایی نیست و خانه ای رنگ و رو رفته است در خانه را زد پسری کوچک در را باز کرد پسر روستایی از ...